سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوثر...

سفر سفید من...

بابا اومد خونه و گفت که امسال عید،میریم عمره.من خوشحال نشدم!

وقتی دبیرستان بودم،یه بار رفتم عتبات...دوست داشتم دوباره برم اونجا.هیچ شناخت و مطالعه ای هم از عمره نداشتم،..

به بابا گفتم به جای من،دختر خاله رو ببرین که خیلی دوست داره بره.بابا گفت که دیگه دیر شده.

رفتیم بازار و پارچه "سفید"تترون بروجرد خریدیم.خیاط مانتو- شلوار و چادر-مقنعه دوخت و با کلی التماس دعا،تحویلمون داد.چمدونا بسته...با یه مینی بوس"سفید"رفتیم فرودگاه مهرآباد.

بعداز چهار ساعت نگاه کردن به در و دیوارای یه سالن بزرگ،سوار هواپیمای"سفید"ایرانی شدیم.

من و خواهرم کنار پنجره نشستیم تا سفرمون ةیجان بیشتری داشته باشه...



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/11/12 ] [ 7:28 عصر ] [ ] نظر