مامان هنوزم دلش آروم نگرفته.حتی بعداز اینکه محمدحسین راضی شده با من بیاد.
بعد از اینکه از زیر قرآن رد شدم,دوباره بغلم کرد و گفت«آیه الکرسی بخونید,کمربندهاتون رو هم ببندین.به محض اینکه رسیدین,به خونه زنگ
بزنین.من امشب خواب ندارم!»
از وقتی نشستیم توی تاکسی,داداش یه کلمه هم حرف نزده...شاید از اینکه فردا نمیتونه بره باشگاه ناراحته.اما وقتی به ترمینال
میرسیم,انگار دیگه با خودش کنار اومده.
مسافرت یکروزه ما نیازی به چمدون نداشت.محمدحسین بلیط اتوبوس رو میده به کمک راننده و سوار میشیم.
یادمه قبلا سر اینکه کی کنار پنجره بشینه,دعوا بود!اما حالا مثل یه جنتلمن(!)به من تعارف کرد بشینم.
به محض حرکت اتوبوس به مامان پیام میدم و یه قرص ضد تهوع به محمدحسین!شش ساعت راه,وقت مناسبی برای اتمام کتاب"من او"ست.
پس خودم رو مشغول میکنم تا مقداری از استرس مصاحبه فردا کم بشه...
نماز مغرب رو اردستان میخونیم.خدارو شکر راننده مرد باخداییه!
داداش هم دوتا ایستک از فروشگاه بین راهی میخره تا با کتلت هایی که مامان داده بخوریم.
بعد از شام دیگه نمیشه کتاب خوند,نور اتوبوس برای مطالعه کافی نیست.کتاب و چشمهام رو میبندم و سعی میکنم مثل داداش یه کم
بخوابم.
از سرعت ماشین متوجه میشم به شهری رسیدیم...قم!
السلام علیک یا فاطمه المعصومه...
محمدحسین میگه فردا تا قم با سواری برمیگردیم که زیارتی هم بکنیم...ممنون داداش!
بعداز قم دیگه نمیتونم بخوابم...احتمالا از اضطراب مصاحبه فرداست.شروع مینم به خوندن آیه چهار سوره فتح...
صدای ترکیدن لاستیک...تکانی شدید
صدای فریاد مسافران
صدای برخورد اتوبوس به جسمی سنگین
شعله های نارنجی آتش
محمدحسین سعی میکنه کمربند من و خودش رو باز کنه...بعد دنبال چکش یا چیزی شبیه اون میگرده تا شیشه اتوبوس رو بشکنه...
حالا احساس سبکی میکنم.اما هنوز گیجم!محمدحسین,من و بقیه مسافرا داری به سمت بالا میریم.به پایین نگاه میکنم و به فکر مامان هستم.
کوثر:هرچه فکر میکنم,دیگه نمیتونم ادامه بدم.چون از این به بعد ماجرا ربطی به فکر نداره...همش احساسه
خداوند همشون رو رحمت کنه و به بازماندگان صبر عنایت کنه.